جانا تو را که گفت که احوال ما مپرس


بیگانه گرد و قصهٔ هیچ آشنا مپرس

ز آنجا که لطف شامل و خلق کریم توست


جرم نکرده عفو کن و ماجرا مپرس

خواهی که روشنت شود احوال سوز ما


از شمع پرس قصه ز باد هوا مپرس

من ذوق سوز عشق تو دانم نه مدعی


از شمع پرس قصه ز باد هوا مپرس

هیچ آگهی ز عالم درویشیش نبود


آن کس که با تو گفت که درویش را مپرس

از دلق پوش صومعه نقد طلب مجوی


یعنی ز مفلسان سخن کیمیا مپرس

در دفتر طبیب خرد باب عشق نیست


ای دل به درد خو کن و نام دوا مپرس

ما قصهٔ سکندر و دارا نخوانده ایم


از ما به جز حکایت مهر و وفا مپرس

حافظ رسید موسم گل معرفت مگوی


دریاب نقد وقت و ز چون و چرا مپرس